کتاب شاهنامه فردوسی
حمله کاووس شاه به مازندران و بدبختیهای بر آمده از آن
دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز به زدگاه بر پیش کوه اسپروزکاووس به گیو پهلوان ایرانی ماموریت می دهد که با دو هزار نیروی جنگی به مازندران حمله برده و دیوان را ازبین ببرد. اگر اشعار زیر نداشتیم ، می توانستیم این گونه نتیجه بگیریم که در آن زمان مازندران و مردمش مورد هجوم گروهی وحشی قرار گرفته بودند که ای انی نبودند ولی مازندران را به اسارت گرفته بودند. ولی اشعار فردوسی حکایت از یک قتل عام دستجمعی دارد که دیوان و غیر دیوان را نیز در بر می گیرد:
بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران گشایندهٔ شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی
و گیو در پی انجام فرمان کاووس می رود و در جریان حمله مازندران را هم چون بهشت برین می یابد:
کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران ببارید شمشیر و گرز گرانهمی گفت خرم زیاد آنک گفت که مازندران را بهشتیست جفت
همه شهر گویی مگر بتکدهست ز دیبای چین بر گل آذین زدست
بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست
چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز غارت گشادند یکسر میان
گزارش حمله ایر انیان را به شاه مازندران می دهند و او سخت به خشم می آید و دلش پردرد شده و او نیز یکی از دیوان را به نزد دیو سپید می فرستد تا از او در خواست کمک کند:
خبر شد سوی شاه مازندران دلش گشت پر درد و سر شد گران
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بودو دیو سپید با شنیدن گزارش نماینده شاه مازندران می گوید که با لشگری گران به پیش خواهد آمد و پای کاووس شاه را از مازندران خواهد برید :
چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید
بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او ز مازندران
شب آمد یکی ابر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان
بر طبق روایت شاهنامه دیو سپید چتری از دود و قیر گون بر فراز آسمان و احتمالا بر سر کاووس و لشگریان او ایجاد می کند که موجب وحشت می شود و عده زیادی از ایرانیان جان می بازند :
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شدادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف